دانلود رمان آتش سودای دل از مبینا نورافکن با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
سودابه قرصی به پسری که مورد علاقهاش میده و اون رو به سمت خودش میکشه خودش رو تقدیمش میکنه و درست روزی که متوجه میشه از مهرداد حامله است… مهرداد…
خلاصه رمان آتش سودای دل
بعد از خوردن شام سفره رو جمع کردم و ظرف ها رو شستم، بابا بخاطر قرص هاش زود خوابیده بود و منم جام رو گوشه ترین مکان خونه انداختم، گوشی قدیمی و از کار افتادم رو گرفتم و به باران یکی از دوستای نزدیک که از دبیرستان باهم بودیم پی ام دادم. اون تقریبا از همه چیز خبر دار بود.. پس میتونستم امشب رو باهاش درد و دل کنم تا کمی خالی بشم. از برگشتن مهرداد گفتم اون هم می گفت باید آروم باشم و جلوش کم نیارم. درست می گفت، کم اوردن جلوی این مرد مغرور و عوضی بدترین کار بود!
با صدای آلارم گوشی از خواب بیدار شدم، نگاهی به اطراف انداختم. هوا تقریبا به روشنایی میزد، دستی به صورتم کشیدم و کلافه و خواب الود بلند شدم. حس و حال سر کار اون هم صبح به این زودی رو نداشتم، نگاه پر بغضی به رخت خواب گرمم انداختم! اما چاره ای نبود باید بلند می شدم و می رفتم. با کرختی از روی تشک بلند شدم و به سمت حیاط رفتم از توی حوض آب روی صورتم پاشیدم از سردی آب و هوای خنکی که به صورتم میخورد لرزیدم. از توی طنابی که توی حیاط وصل بود مانتو مشکیم رو
برداشتم و داخل خونه شدم. لباسام رو پوشیدم و به سمت آشپزخونه رفتم تا صبحونه ی بابارو آماده کنم. از یخچال پنیر برداشتم روی تیکه ای نون گذاشتم، چای شیرین درست کردم. تقه ای به در زدم و داخل اتاقش شدم. _ سلام باباجونم بیدار شدی؟ برات صبحونه اوردم. کنارش روی تخت نشستم وبراش لقمه گرفتم. بوسه ای روی پیشونیش زدم ولقمه رو به سمت دهنش بردم. خیلی سخت قهرمان زندگی دختر روی تخت بیوفته! به زور جلوی بغضم رو گرفتم تا صبونه ی بابا تموم بشه، با تموم شدنش لبخند زورکی زدم و…