خلاصه کتاب:
تفنگم و به دیوار تکیه دادم و بسته ی سیگارم و از توی کت شکار دراوردم: این خیلی بچه ست خانوم بزرگ حتی ۱۳ سالشم نیست. میتونه بچه دار شه؟ بعدشم من زن دارم چطور میتونی هر روز این رعیتای پاپتی رو واسه من پیدا کنی ؟ خانوم بزرگ چارقدش و مرتب کرد و با پوزخند گفت:اون زن شهریت نازاست، اینو بفهم خسرو روغن نباتی خورده نمیتونه واست وارث به دنیا بیاره والا تا الان آورده بود.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان نویس " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.