خلاصه کتاب:
نهال امیرخانی، دانشجویی که برای پرستاری از عمه خانوم وارد عمارت سوت و کور نیکنام ها میشه و بیخبر از اومدن سرگرد امیرحافظ نیکنام، اونجا ساکن میشه تا جایی که نتیجه ی این بیخبری، میشه اولین سوتیِ نهال، تو اولین دیدارش با این جناب سرگرد بداخلاق و همیشه طلبکار باید دید چه اتفاقی میوفته و آیا عمه خانوم، به همین راحتی دختری مثل نهال رو ول میکنه؟
خلاصه کتاب:
یه دختر شیطون همیشه خندون که تو خانواده پر خلافی زندگی می کنه که سر و کارشون با مواد مخدره ولی خودش یه دانشجوی درسخونه که داره تلاش میکنه کسی از ماهیت خانواده اش خبردار نشه… غافل از اینکه عموی دوست صمیمیش که یه آدم خشک و متعصبه خیلی وقته پیگیرشه و وقتی باهاش آشنا میشه صهبا تازه میفهمه که اون…
خلاصه کتاب:
چه کسی می داند، شاید الان خواب هستیم و زندگی واقعی همان است که ما خیال می کنیم در خواب می بینیم. شاید ثانیه ای قبل مرده ایم و هنوز نمی دانیم، همه چیز شدنی است حتی احتمال تراوش من در جسم دیگری، همان قدر ممکن که خود را در آینه دیده ای. شاید منه آن سوی آینه واقعی تر از منی است که چشم هایش عکس خود را در آینه رصد می کند. چه اهمیتی دارد گذشته درگذشته و من نیز هم…
خلاصه کتاب:
از نظر من زندگی مشترک، می تونه نقطه ی عطف تمام دردسرهای دنیا باشه. قبول ندارین؟ خوب پس بذارین براتون شفاف سازی کنم! من دختر خوبه ی بابام بودم تنها دخترش که سر و گوشش نمی جنبید و برعکس دو تا خواهر دیگه اش دنبال یللی تللی نبود… خواهرای دو قلوم مهرنوش و مینا هر دو برای تحصیلت به کالج هند رفتند به قول مامانم دخترهای مردم میرن کالج های اروپا و آمریکا این دو تا رفتند کالج هند هر چند هند رفتنشون هم داستانی بود برای خودش…
خلاصه کتاب:
راجع به زندگی دختری به اسم مانیاس که قهرمان رالیه و بعد از کشته شدن نامزدش تو مسابقات غیر قانونی قید همه چی رو زده و اموزش رانندگی میده که بابک یه مرد میان سال وارد زندگیش میشه و مدعی میشه عاشقش شده. مانیا اول ردش میکنه اما بعدا بخاطر بدهی پدرش مجبور میشه… بعدا هم که پای برادر بابک، شاهان به داستان باز میشه و….
خلاصه کتاب:
گاهی باید بکنی و بری… گاهی مرگ رو باید خودت بگردی تا پیدا کنی… گاهی برای خیلی چیزها دیره… حتی واسه مردن… من رفتم… تا تهش رفتم… برای مردن رفتم… ولی نتوستم مرگ رو پیدا کنم… چون حواسم به این نبود که آدمها فقط یکبار میمیرن… من یکبار مرده بودم… درست همون روز… زیر همون بارون… توی همون فصل تابستون… با یه جمله… من با همون یه جمله مرده بودم… پس این همه سال… دنبال نخود سیاه فرستاده شده بودم… الکی رفته بودم پی مردن… من خود مرگ بودم و خودم نمیدونستم… من طوفانم، یه روانی کله خراب… که حتی از مرگ هم نمیترسم… اونقدر این جملهام رو بگو تا منو خوب بشناسی… من طوفانم، یه روانی کله خراب…
خلاصه کتاب:
نورا دختری تنها و بی نهایت ساده و مهربونه که بخاطره همین صاف و ساده بودنش اسیر میشه… خوانوادشو از دست داده و با تنها عضو خوانوادش یعنی داداشش پیشه تنها خالش زندگی میکنه و اسیر ادمایی که هیچ بویی از انسانیت نبردن و با تهدید و زور اونو مجبور به کاری میکنن که هیچکس تا حالا از پسش برنیومده… نورا مجبوره به کامیار نزدیک بشه و کارهایی که گفتن انجام بده چون جون خودش و تنها داداشش دست اونا اسیره…
خلاصه کتاب:
ارمغان، تکنسین اتاق عمل که طی یه اتفاق مرموز از یک دختر خانواده دوست و برونگرا، تبدیل به دختر درونگرا که روابط باز با مردها داره، میشه. این بین بیمار تصادفی توی بیمارستان توجهاش رو جلب میکنه طوری که وقتی اونو چند روز بعد کنار خیابون میبینه سوارش میکنه و استارت آشناییش با هاتف زده میشه. اما این آشنایی فقط تا زمانی که…
خلاصه کتاب:
همیشه از کارهای پروانه تعجب می کردم. اصلا به فکر آبروی آقا جونش نبود.توی خیابون بلند حرف میزد و به ویترین مغازه ها نگاه می کرد، گاهی هم می ایستاد و یک چیزایی رو به من نشون می داد .هر چی می گفتم زشته، بیا بریم، محل نمیزاشت. حتی یکبار منو از اون طرف خیابون صدا کرد، اون هم به اسم کوچیک، نزدیک بود از خجالت آب بشم برم توی زمین. خدا رحم کرد که هیچکدوم از داداشام اون اطراف نبودند و گرنه خدا میدونه چی میشد…
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان نویس " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.