دانلود رمان باران بهاری از بهار با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دختری سختی کشیده و تنها..دختری که سعی می کنه با اینکه خودش تکیه گاه نداره اما برای تنها کسایی که براش موندن یه تکیه گاه محکم و امن باشه و از هیچ کاری براشون دریغ نمی کنه…دختری شکننده، اسیب پذیر،محکم و با اراده ای قوی که سعی می کنه کسی شکنندگی و اسیب پذیر بودنش رو نبینه…محکم و با اراده قدم برمی داره برای هرچه بهتر شدن زندگی عزیزانش…با تمام قوی بودنش،بازم یه دختره و از جنس احساس..بازم نیاز داره که سر رو شونه ی کسی بذاره و حمایت بشه…دخترى که فک مى کنه دیگه احساس نداره اما…
خلاصه رمان باران بهاری
امیرعلی نگاهی به امیر محمد کرد که خیلی مظلوم سرشو انداخته پایین دستشو برد بالا محکم زد پس گردنش.. امیر محمد سریع دستشو گذاشت رو گردنش و با چشمای گرد شده سرشو آورد بالا و به امیرعلی نگاه کرد امیرعلی رو به بهار گفت: این فقط اینجوری ادم میشه. اگه باهاش مثله ادم برخورد کنم دیوونمون میکنه..اخمام به شدت رفت تو هم و به امیر محمد نگاه میکردم. با همون اخما گفتم داداش بیا اینجا…
امیرمحمد همینجور که گردنشو میمالید اومد سمتم و گفت:
جانم؟ دستتو بردار ببینم..امیر محمد خنده ای کرد و گفت:
چیزی نیست عزیزم.. بی خیال. یکم خودمو کشیدم بالا و دسته امیر محمدو از رو گردنش برداشتم. وقتی چشمم افتاد به گردنش اخمام بدتر رفتن توهم…با همون اخما نگاه تاسف باری به امیر علی انداختم و یکم گردن امیر محمد و ماساژ دادم. بهار هم ناراحت بود خودشم فهمید کارش اشتباه بوده نباید میزد اونم جلو بقیه..بالاخره حلقه هارو اقای محمدی آورد گذاشت جلومون..
امیرعلی برشون داشت گذاشتشون جلو من و بهار دوتایی نگاشون میکردیم و نظر میدادیم. در اخر با نظر همدیگه به حلفه طلا سفید که خیلی ظریف بود و قشنگ انتخاب کردیم. خیلی ساده و شیک بود. حلقه سه ردیف نگین ریز داشت.. وقتی حلقه رو دستم کردم به دستا سفید و کوچیکم خیلی میومد. همونو انتخاب کردیم.. بعد منتظر شدیم امیر علی حلقشو انتخاب کنه. امیر محمد که کلا ساکت شده بود حرف نمیزد. ما دو تا هم قصد نداشتیم نظر بدیم. بهار وقتی دید امیرعلی سرگردون داره به حلقه ها نگاه میکنه رفت کنارش و به حلقه ها نگاه کرد.