دانلود رمان ترس رهایی از ریحانه علی کرم با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
با سرمای بیش از حدی، چشمام باز شد! نمیتونستم تشخیص بدم کجام؟! انقدر همه جا تاریک بود که نمیفهمیدم من کور شدم یا اینجا هیچ روزنهای به بیرون و روشنایی نداره؟ گنگ و گیج و سردرگم توی خودم جمع شدم، مگه بعد از اون چیزی هم مهم بود که بخوام بهش فکر کنم؟! اصلا، کور هم شده باشم! بهتر! به قول یه شاعر که میگفت: -شهر بی یار مگر ارزش دیدن دارد؟!مگه بدون تو، چیزی توی این دنیا مونده که قشنگ باشه و دلم بخواد ببینم! دیدی کیان؟! دیدی چیکار کردی باهام؟! تو که تنهاییمو دیدی، چرا تنهاترم کردی؟! مگه قول ندادی بمونی؟؟
خلاصه رمان ترس رهایی
چشمام رو به سختی باز کردم، انگار دوتا وزنه ی سنگین به چشمام وصل کرده بودن و اجازه نمی داد تا چشمام رو باز کنم، سرم سنگین بود و درد بدی رو حس می کردم. با بدبختی سر جام نشستم، نه توی اون اتاق تاریک بودم، نه توی اون اتاق شکنجه، اینجا یه جای جدید بود، یه تخت یک نفره با یه میز کنار تخت، یه کمد رو به روی تخت و یه پنجره ی تقریبا بزرگ که کنار تخت قرار داشت و شیشه هاش رو با حفاظ آهنی پوشونده بودن! درد زیر دلم بیشتر شد. بدترین قسمت قضیه اینجا بود که من هیچ وسیله ی بهداشتی هم اینجا نداشتم! بغض بیخ گلوم نشست و چشمام سوخت ولی نمی خواستم
دیگه گریه کنم، گریه دردی ازم دوا نمی کرد، فقط باعث میشد ضعیف تر از چیزی که هستم به نظر بیام! از روی تخت با بدبختی بلند شدم و رفتم سمت کمد بلکه چیزی پیدا کنم برای خودم، ولی کمد کاملا خالی بود، انگار هیچ وسیله ی رفاهی اینجا نبود و قبلا انگار واقعا کسی اینجا زندگی نمی کرد! به پنجره نگاه کردم و با دیدن هوا که تاریک بود و نور چراغایی که فضا رو روشن کرده بود، یه لحظه یاد عمارت خودمون افتادم! یعنی چه بلایی سر اونجا اومده؟! چی شد؟! دلم گرفت از بی معرفتی ادما! از دو روییشون، از نمکدون شکستناشون! کیان کم به سعید کمک نکرده بود که حالا با دشمنش هم دست
بشه و اینجوری، این بلا رو سر زندگی ما که خودش دید با چه بدبختی درستش کردیم، بیاره! احمد کجا بود؟! یعنی میشد دنبالم بگرده؟! یعنی پیدام می کرد؟! نکنه اونم به سرنوشت کیان دچار شده؟! نکنه اونم… قلبم از یاداوری اون صحنه ها فشرده شد، نفسم به زور بالا می اومد، چرا واقعا؟! چجوری می تونستن انقدر قصی القلب باشن که یه همچین بلایی رو سر کیانِ من بیارن؟ اولین قطره ی اشکم ریخت ولی سریع پاکش کردم، من نمی خواستم گریه کنم، همه ی این گریه ها رو میخوام جمع کنم و یه روز، همه رو، سر خاکی که مردم توشه خالی کنم، شاید قلبم اونجا اروم بگیره! روی زمین نشستم…