خلاصه کتاب:
داشتم می دویدم. داشتم با آن صندل های کوچک زپرتی احمقانه می دویدم. از ترس جانم می دویدم. آن مرد سوار اسبش بود و من می توانستم صدای کوبش سُم های آن هیولا را درست در پشت سرم بشنوم که با صدای نفس نفس زدن های وحشت زده ام در آمیخته بود و داشت نزدیک تر هم می شد. خیس خون بودم. خون خودم که نه ولی از زمانی که آن خون از بدن آن مرد بیرون پاشیده بود، هنوز هم گرمایش را حفظ کرده بود…
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان نویس " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.