دانلود رمان تو هنوز اینجایی از مهسا نجف زاده با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دختری برای این که پدرش رو از ورشکستگی نجات دهد با پدر شوهر آینده اش قرار میذاره که اگه اون طلب پدرش رو پرداخت کنه در عوض اون با پسرش که به دختره علاقه داره ازدواج کنه ولی دختره هیچ حسی به پسره نداره…
خلاصه رمان تو هنوز اینجایی
از درون کیف پولم دو اسکناس ده تومانی بیرون آوردم و به سمت راننده گرفتم. کیف را روی شانه ام جابجا کردم و پیاده شدم. نگاهم متوجه اتومیبل سیاه رنگ حاج کاظم فلاح شد. لبخند زدم. -بفرمائید خانم. دو اسکناس کثیف و مچاله شده را از دست راننده گرفتم. صاف ایستادم. ثریا خانم قبل از همه پیاده شد. خوش پوش تر از همیشه به نظر می رسید. مانتو و شلوار سِت سیاه رنگ و روسری ساتن طلایی بر سر داشت. جلو رفتم و بعد از سلام، گونه اش را بوسیدم. بوی عطر شیرین همیشگی اش را می داد.
به چند تار موی بیرون زده از روسری اش خیره شدم و همزمان لبخند زدیم. موهایش را رنگ کرده بود. قبل از احوال پرسی، با خارج شدن حاج کاظم از اتومبیل یک قدم به عقب برداشتم و سلام دادم. حاج کاظم با لبخند فاصله میانمان را طی کرد و جلو آمد. دستش را پشت گردنم انداخت و پیشانی ام را بوسید. -چرا تنهایی ؟ نفس حبس شده ام را بیرون دادم و گفتم: بهنام کار داشت گفت یکی دو ساعت دیرتر میاد. بهزاد گفت؟ مگه ماشینت رو صبح از تعمیرگاه نگرفتی پس چرا با آژانس اومدی؟
اصلا زنگ می زدی می اومدم دنبالت . با لبخند نگاهش کردم و سلام دادم. به دیدنش در لباس های اسپرت بیشتر عادت داشتم تا کت و شلوار و لباس های رسمی. موهایش را به عقب شانه کرده بود و سبد بزرگی از گل های صورتی و بنفش در دست داشت. از همان فاصله هم می توانستم بوی عطر تند و بوی گل ها را استشمام کنم . گفتم: بهنام گفت با آژانس بیام که وقت برگشتن با هم برگردیم. لبه کتش را مرتب کرد و جلو آمد. با هم دست دادیم. آهسته گفتم: خوش تیپ شدی… با خنده گفت…