دانلود رمان تالان از احمدضیا سیامک هروی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
تالان” روایت زندگی ادهم است. گرگ زخمی که به خاطر عشقش “نازخاتون” سال ها درگیر جنگ با کشمیرخان بوده است کسی که عشقش را در یک معامله نابرابر و خیانت بار ربوده بوده… حالا فرزند سومش دختر کشمیر خان را فراری داده و جان خود و تمام مردم قریه اش را به خطر انداخته است…ادهم که دو فرزندش را در قاچاق از دست داده است، نگران پسر سومش است و از دیگر سو نمیخواهد دوباره دشمنی دیرینه تازه شود و انسان های بیگناه از دو سو کشته شوند…
خلاصه رمان تالان
زلیخا با یک دست از شانه اش گرفته و با دست دیگر چراغ را نگهداشته بود و سلیمان شانه در زیر بغل او داده و با احتیاط گام برمیداشت. ادهم همانجایی که نشسته بود، خشک مانده بود. پشت بر دیوار با چشم های از حدقه برآمده به آنها نگاه کرد میخکوب و متعجب. وقتی آنها قدم چیده به وسط اتاق رسیدند، زلیخا گفت: سلیمان او را نگهدار! مواظب باش نیفتد، من رخت خوابی را دورتر از بخاری میگذارم، او را به آن تکیه بده!
نزدیکی به آتش برای یخ زده خوب نیست، کمکم باید گرم شود. این را گفت و با گذاشتن چراغ در نزدیکی ادهم به سوی تاق دوید. بار دیگر نیمرخ ادهم روشــن شــد. نور زرد چراغ او را رنگ پریده تر از آنچه بود، می نمایاند. واهمه درونی او به صورت زده بود. دستهایش هنوز میلرزیدند و یارای حرف زدن نداشــت. ترسیده بود. ترس از عاقبت کار، ترس از نابخردی فرزند. زلیخا با عجله رختخواب سنگینی را از روی تاق بغل زد و در وسط اتاق گذاشت…
و بعد رفت تشکی را که تا چند دقیقه پیش بر روی آن خوابیده بود برداشت و در کنار رختخواب هموار کرد: بیا! او را به رختخواب تکیه بده! سلیمان نرم نرم قدم برداشت و او را برد و به رختخواب تکیه داد. زلیخا بار دیگر به سوی چراغ رفت آن را برداشت و به نزدیک دختر دوید. چادر او را آهسته از روی ســرش کنار زد و به صورت او نگاه کرد. ماهجبین بود. صورت گرد و زیبا، لب های نازک، ابروهای کمند و موهای ریزه باف و پریشــان، تابیده و پیچیده بر روی گوشها و گردن…