دانلود رمان دانکن (جلد پنجم) از دی بی رینولدز با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
با پیداشدن جسد یک دختر تو خونهی خون لرد خوناشامِ واشنگتن پای یک معمای جنایی وسط میاد. دانکن به دنبال اجرای عدالته تا بعنوان یک لرد قلمروش رو از هرج و مرج دور نگه داره، و اِما… بعنوان صمیمیترین دوست مقتول دنبال قاتل. برای اِما مهم نیست که قاتل یک خوناشامه، اون شجاعترین دختریه که هر کسی به عمرش دیده. در راه حل این پرونده اِما و دانکن با هم ملاقات میکنن. تنها راهی که دانکن میتونه اِمای کلهشق رو کنترل کنه، نزدیک نگهداشتن اونه. تمام لردهای خوناشام باید برای خودشون جفتی داشته باشن و بوی خون اِما بدجور دانکن رو وسوسه کرده.اِما جفت خونی اون بود…
خلاصه رمان دانکن
لوییس و نگهبان دیگر هنوز در حال جنگ بودند، با زدن هر ضربه ی بی رحمانه ای که می توانست یک انسان را با ضربه ی اول بکشد، خون جاری میشد. لوییس حریف خود را به دیوار کوبید که باعث شکسته شدن روکش چوبی و ایجاد یک فرورفتگی به اندازه ی خوناشام در بالای دیوار و پخش شدن گرد گچ در هوا شد. خوناشامِ ویکتور از خشم فریاد زد، مشتش را محکم کرد و همانطور که سعی می کرد موقعیتشان را برعکس کند، انگشتانش را در بازوی لوییس فرو برد، اما لوییس از حرکت خوناشام برعلیه خودش استفاده کرد کامل او را چرخاند و به آن طرف اتاق انداخت. وقتی به میز خورد،
به یکی از انسان های بیهوش برخورد کرد و عکس العملی از جنس فریادی ناخواسته را آشکار ساخت. دانکن بیشتر از آن که ببیند، حس کرد که ویکتور تکان خورد حس کرد که لرد خوناشام شروع به جمع کردن قدرتش کرد. به بالا نگاه کرد و نگاه موذی ویکتور را دید. دو خوناشام قدرتمند، یکدیگر را به اندازه ی یک نفس عمیق بررسی کردند، اما فریاد انکارِ بلندی توجه آنها را به لوییس و نگهبان باقیمانده جلب کرد، تا ببینند که لوییس چوب تیز نیزه مانندی را در حریف خود فرو کرد. ویکتور وقتی خوناشامش مرد، دمی فرو داد. دانکن برگشت تا او را ببیند که لرد خوناشام به جلو خم شد و مشتش را روی
سینه اش فشرد. انگار نگاه دانکن را روی خودش حس کرد که دستش را رها کرد و سرش را با نگاهی ستیز جویانه که هیچ ضعفی را به دشمنش نشان نمی داد، بلند کرد. «این غیر ضروری بود.» دانکن پس از لحظه ای مشاهده، از دو کپه ی خاکستر خوناشام با انزجاری مبالغه آمیز، قدم عقب گذاشت. او نگاهش را بالا آورد و با چشمان عصبانی ویکتور مواجه شد. «باید بهتر از اینا یادشون می دادی ویکتور.» ویکتور کاملا ثابت بالای میز ایستاده بود، نگاه خیره اش با نفرت می سوخت، همانطور که مهی خون آلود از قدرت، به چشمان قهوه ای اش رسوخ می کرد. دانکن همانطور که اورکتش را درآورده و…