خلاصه کتاب:
باز با نور کم شمع یکم چشمای کورم میدید تا توی درو دیوار نرم چون شب کوری داشتم این مشکلم داشتم چند تا شمع دیگه هم برداشتم روشن کردم چند جای خونه گذاشتم اومدم شمع آخر و بزارم کنار پنجره که یه سایه دیدم داره توی حیاط راه میره. اینقدر ترسیده بودم داشتم قالب تهی می کردم خودم و خیس نکنم خیلیه. به سختی خودم و رسوند به آشپزخونه و کارد بزرگ و برداشتم و رفتم زیر میز آشپزخونه قائم شدم و از ترس می لرزیدم…
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان نویس " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.